...!!!؟؟؟ (پست25)

میدونین! 

اهنگ بلاگمو که میشنوم یه حسی خاصی بهم میده! 

یه حس دلتنگی!ناراحتی!اشتیاق به نوشتن... 

دیشب شب بدی نبود... 

فقط کمی میترسم... 

نمیدونم!شاید دارم به کسی که میخوامش زیادی نزدیک میشم... 

شایدم نه...  

دیشب که اومد خیلی ناراحت بود... 

بعد از کمی اسرار و دلداری بهم گفت چشه... 

گفت مامانش یه چیزایی رو فهمیده که نباید میفهمید... 

وقتی گفت چه چیزایی... 

خیلی شوکه شدم! 

راستش اصلا ازش انتظار نداشم! 

شاید زیادم بد نبود...ولی از اون بعید بود... 

تو بهت حرفایی بودم که میزد... 

ساکت شده بودم! 

اون خوشش نیومد! 

با طعنه بهم گفت "مرسی که هیچی نمیگی" 

حس کردم بازم بی انصافی کرده... 

که درک نکرده وقتی خودم اونجوری گیجم،حرف زدن و دلداری دادن برام سخته... 

درک نکرد که شاید اگه مامانی که 17 ساله پسرشو میشناسه،وقتی اینو میشنوه بی اعتماد میشه،منی که چند ماهه میشناسمش بیشتر برام سخته این موضوعو نادیده بگیرم! 

شایدم درک کردو اهمیت نداد... 

نمیدونم 

... 

الان دیگه ناراحت نیستم!چون هوز حس میکنم مهمم!چون هیچی از اعتمادم کم نشده!چون هنوز قبولش دارم... 

چون بعدش با حرفاش از دلم در اورد... 

نمیدونم راستش چی بگم... 

فقط میگم که...خیلی دوسش دارم... 

 

تازشم:اون کسی که من میشناختم هیچ تغییری نکرده!تو ذهنم تصویر قشنگش هیچ خطی بر نداشت!هنوزم صاف و ساده و زیباست....

نظرات 7 + ارسال نظر
میعاد سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ب.ظ http://www.mead-e-man.blogfa.com

سلام بارانومن که همیشه بهت گفتم وبت یه حس عجیبی به ادم میده
باران از من به تو نصیحت خواهرانه:سعی کن زیاد وابسته نشی

سعی میکنم!
چون یه حسی بهم میگه به زودی ازش جدا میشم!
احتمالا اونم این حسو داره
اما نمیخواد به روی خودش بیاره!منم همین طور

sozana چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ق.ظ http://sozana.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی باران جان. مرسی که وبلاگم سر زدی. باران جان زیاد فکرشو نکن زندگی در حال گذر تو چه بخوای چه نخوای اتفاقایی که سهم و قسمت تو باشه رخ میده و تو نمیتونی جلوشونو بگیری

اوهوم!و متاسفانه همین جوری خیلی چیزا داره بد پیش میره!میخوام جلوشونو بگیرم!اما نمیشه!
دلم نمیاد حرفی وسط بیارم!میترسم

امی چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:38 ب.ظ http://www.shelakhteh.blogsky.com

سلام نمیدونم چی بگم ولی سعی کن به هیچ کی وابسته نشی حتی اگه عاشقش باشی

راستش اینو قبلا سر یه ماجرا یاد گرفتم!اما ...
میدونی امی:واقعا میترسم که نهایتا همه چی چه جوری بشه...
واسم دعا کن...

بهزاد پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ

سلام باران عزیز
من تازه ادامه ی مطلبو دیدم
پس به سلامتی سرت شلوغه که دیر به دیر جوابمونو میدی
باران جریانه دختر همشهریتونو که گفتم سعی کن خیلی وابسته نشی...

بهزاد وابسته نکردم!
ما خیلی فرق داشتیم.اینو هر ۲مون میدونستیم
به هر حال...
من دیگه تو هیچ رابطه ای سعی میکنم قرار نگیرم داداشی!من خیلی کوشولوام هنوز!

بهزاد یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ق.ظ

فکر خوبیه...
تو خودت دنیاها هستی غیر قابل فتح شدن کوشولو اونیه که فکر کنه تو کوچیکی
ولی هنوز کسی قابل وارد شدن به دنیات نیست.

این خوبه!نه؟!

طنین یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ب.ظ http://2-kolbeh.blogsky.com

سلام باران جون
پس بگو چرا ازت خبری نیست... ای روزگار ...
نمی دونم همه میگن زمان همه چیز رو حل می کنه .شاید در مورد تو هم همینطور باشه!

واسه من که داره همه چیو بدتر میکنه

بهزاد سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ

باران متوجه نشدم؟
چی خوبه؟

منم متوجه تو نمیشم
یعنی چی،چی خوبه!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد