باران،بارانی کرد(5)...(پست28)

منـــ آنــ ابرمــ کهـــ میــ خواهد ببارد 
 

                  دل تــنــگـمــ هــــوایــ گــریــهــ دارد 
 

 دلـ تنگمـ غـریـبـ ایـنـــ در و دشتــ 

 
                  نـمـیـ دانـد کـجـا سر میـ گذارد

ادامه مطلب ...

باران،بارانی کرد(4)...(پست18)

دیشبــ خودمــ دیدمــ ... 

دیدمــ کهــ چهــ بارانیــ میبارید... 

خودمــ دیدمــ کهــ بهــ خاطر مظلومیتــ   علی    چهــ سیلیــ روانــ بود... 

خودمــ دیدمــ کهــ داستانــ علیــ دلهارا چگونهــ به آتشــ کشید...

و خودمــ دیدمــ کهــ من چه قدر با عاشقانشــ فاصله گرفته امــ... 

و چهــ فرقیستــ بینــ منــ و آنها...  

بار دیگر یافتم حقیقت زندگیمــ را...راهمــ را...و دروغهاییــ که در آنها گمــ شدهــ بودمــ... 

دیشبــ  فهمیدمـ منـ  هستمــ اما نهــ آنچه کهـ انتظار داشتمــ باشمــ...

و دیشب فهمیدمــ من آنی نیستم که مدتــیـــ بودم...

و فهمیدمــ که فاصله گرفتنــ چه قدر آسان است... 

و بازگشت چه قدر دشوار... 

 

                                                            

باران،بارانیـــــــ کرد(3)...(پست13)

هوا گرفتهـــــــ بود... 

       

     باران میبارید...     

           

       کودکیــــ آهستهـــ گفت :  

      

         خدایا گریهـــ نکن ! درستــ میشهـــ !! 

باران،بارانی کرد(2)...(پست۸)

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم 

...

باران،بارانی کرد(۱)...(پست6)

باران بارید... 

بارید و با باریدنش پالتو ی دخترک بارانی شد... 

نامه ی کوچکی که در جیب پالتو بود را نیز باران،بارانی کرد... 

دخترک دستش را با حالتی نگران در جیب پالتویش کرد و  تکه کاغذی کوچک بیرون آورد... 

آه... 

چه میدید؟!!!!! 

باران تنها خاطره ی محبوب از دست رفته اش را هم از او گرفت؟!!! 

باورش نمیشد... 

باچشمانی اشک آلود مدام نامه را از بالا به پایین می نگریست... 

وقتی باور کرد... 

باران چشمهای دخترک را نیز بارانی کرد.... 

از آن پس دخترک با ذره ذره ی وجودش کینه ی باران را با خود میکشید... 

اما روزی از روزهای تلخی زندگیش... 

آن موقع که داشت در خیابان های سوت و کور اطراف قدم بر میداشت باران شدیدی شروع با باریدن کرد.... 

خواست به جایی پناه ببرد تا قطرات باران را حس نکند.... 

اما یک لحظه در سکوت خیابان و نم نم باران سیاهی ای به چشمش خورد که به طرف او می امد! 

خیره خیره به فردی که نزدیک میشد می نگریست... 

باز هم باران کاری کرد که او باورش نمیشد... 

محبوب از دست رفته اش به سوی او بازگشته بود... 

و...

دخترک دیگر از باران کینه نداشت...  

(متن رو خودم نوشتم!نظر بدید لطفا)