اینجام دیگه جای من نیست...
باید برم...
برم جایی که هیچکی منو نشناسه...
میخوام تنها باشم...
فراموش شم...
آره...
باید برم...
-باران...
-جانم؟
-میری؟
-آره...
-بر میگردی؟
-دوس داری برگردم؟
-نه!
-باشه...
باران موندنی نسیت...
دیر به دیر میاد و زودی خشک میشه رو شیشه...
تنها چیزی که میذاره یه لکه ی آبه...
یه لکه که پاکش میکنن...
دیگه هیچی نمیمونه...
بارون پاک شد...
هم رفت هم خاطره هاشو کشتن...پاک کردن...
بارون برگشت بالا...
پیش خدا...
گفت دیگه نمیخوام برم پایین...
میخوام پیش خودت بمونم...
خدا گفت...
منتظرتن...
گفتم:چرا باید قربانیه خواسته های اونا شم؟
چیزی نگفت...
واسه آخرین بار پرسیدم:میشه نرم؟
گفت:نه...
منم رفتم...
اما....
دیگه هیچ وقت بر نگشتم...
رفتم...
برا همیشه...
--------------------------------------------
پ.ن:
داداشی...
اگه اومدی بازم...
بدون که گاهی میام سر میزنم اینجا...
م3 همیشه...
سلام باران عزیز
کجا میخوای بری؟
میدونی که من عاشقه بارونم و بدون بارون میمیرم.
دلم گرفت که میخوای بری...
دیگه حتی پس وبلاگ رو یادم نمیاد...
دلم تنگ شده...
پست آخر روخوندم...
داداشی...
دلم برات تنگ شده....
شاید دیگه نمیای اینجا...
خیلی وقته که گذشته...
چقد همه چی زود میگذره
لعنت به این زندگی...
سلام باران عزیز
بعد از 5 سال یهو یاد اینجا افتادم
چه باحال بود و زود گذشت
یادش بخیر