-
پست آخر...
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 13:36
اینجام دیگه جای من نیست... باید برم... برم جایی که هیچکی منو نشناسه... میخوام تنها باشم... فراموش شم... آره... باید برم... -باران... -جانم؟ -میری؟ -آره... -بر میگردی؟ -دوس داری برگردم؟ -نه! -باشه... باران موندنی نسیت... دیر به دیر میاد و زودی خشک میشه رو شیشه... تنها چیزی که میذاره یه لکه ی آبه... یه لکه که پاکش...
-
دبیر سمپادی رو عشق است:دی
جمعه 23 مهرماه سال 1389 14:33
سلام سلام سلام خوبین؟! من بد نیستم ینی میدونین خیلی چیزا برا بد بودن دارم خیلی چیزای خیلی مهم اما بیخی ... چه خبرا؟ مدرسه.دانشگاهو...خوش میگذره!؟ مدرسه واسه من که بدک نیست ینی بارزم یه چیز اساسی وجود داره که خیلی بده!اما بیخی نکات خوشملم داره مثلا مسخره بازیهه من و بچه ها!یا مثلا دبیرامون~~~~~~~ فک که میکنم میبینم...
-
لعنت به یگانه(پست32)
جمعه 16 مهرماه سال 1389 21:48
دارم دیوونه میشم! البومای قبلیه یگانه عجیب به هم ریختن منو حالا تا یه هفته هم میفتن سر زبونم هم دپم میکنن! من نمیــــــــــــــــــــــــــخوام... ای خداااا....
-
دبیر فیزیک--->:D (پست31)
جمعه 9 مهرماه سال 1389 12:02
ســــــــــــــــــــــــــــلام... خوبین؟!؟؟!؟! من که خوبم همه چیم خوبه... آأبومه یگانه الان تنها چیزیه که گند میزنه به زندگیم و همش منو دپ میکنه خیلی قشنگه! عاشقشم (البوم رگ خواب) مدرسه هم بسی حال میده... دبیرامون خیلی باحالن... من که گفته بودم هر چی آدم خل و چله میفرسته تیزهوشان... دبیر فیزکمون آخر خنده است! کلا...
-
تو روح بلاگ اسکای...:دی(پست30)
جمعه 2 مهرماه سال 1389 11:49
یک عالمه نوشتم! بیشتر از همیشه! بعد انتشار رو که زدم پاک شد منم دیگه حوصله ندارم همشو بنویسم! خیلی اعصابم خورد شد! کلی خوشگلش کرده بودم! ایشالا یه روز دیگه از اول مینویسم
-
روزانه ها (۱۱)....(پست۲۹)
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 12:35
امروز یه ماهگیه بلاگمه یه ماهگیش مبارک
-
باران،بارانی کرد(5)...(پست28)
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 01:34
منـــ آنــ ابرمــ کهـــ میــ خواهد ببارد دل تــنــگـمــ هــــوایــ گــریــهــ دارد دلـ تنگمـ غـریـبـ ایـنـــ در و دشتــ نـمـیـ دانـد کـجـا سر میـ گذارد از ( هوشنگ ابتهاج) به نظرم که خیلی زیباست!خیلی به دلم نشست این شعر
-
روزانه ها (۱۰)..(پست27)
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 13:01
سلام،سلام،سلام خوبین شما؟! من که خوبم! البته هر چی فک میکنم چیزی وا3 خوشحالی نمیبینم! خوب این یه مدت خیلی یه جوری بود! یعنی رسما مسخره بازی بود! من خواستم رابطمو با اون(همونی که تو چند تا پست دربارش صحبت کردم) بکنم یه دوست عادی... اما نشد! همه چی بهم ریخت... خواست وا3 همیشه و به هر عنوانی بره! نتونستم بذارم! موندیم...
-
روزانه ها(۹)...(پست۲۶)
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 20:54
سلام بازم خیلی چیزا تو دلم هست واسه گفتن!اما توانی واسه نوشتن نمیبینم
-
...!!!؟؟؟ (پست25)
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 14:20
میدونین! اهنگ بلاگمو که میشنوم یه حسی خاصی بهم میده! یه حس دلتنگی!ناراحتی!اشتیاق به نوشتن... دیشب شب بدی نبود... فقط کمی میترسم... نمیدونم!شاید دارم به کسی که میخوامش زیادی نزدیک میشم... شایدم نه... دیشب که اومد خیلی ناراحت بود... بعد از کمی اسرار و دلداری بهم گفت چشه... گفت مامانش یه چیزایی رو فهمیده که نباید...
-
روزانه ها(۸)...(پست24)
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 14:06
سلام! چه طورین شما!؟ من زیادخوب نیستم!آخه هیچی خوب پیش مره چند وقتی بود که پست نذاشته بودم!هیچی واسه نوشتن نبود! نه مطلب!نه انگیزه میدونین! خیلی چیزای کوچیک کوچیک پیش اومدن که راضی نیستم ازشون! مثلا اینکه کانون زبان بدترین ساعت افتادم و تو مدارس مشکل پیدا میکنم!دوم اینکه من میرم(ریاضی-فیزیک)اما اکثر دوستام تجربی!از...
-
عدالت خدا(4)...(پست۲۳)
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 23:31
سلام ۲باره... خوبین!؟ خوبم... داشتم وب گردی میکردم یهو یاد یه مطلب افتادم گفتم بیام بذارم البته یه نکته:خدا یه نمه مودبانه تر حرف زدها!من به زبون خودم نوشتم فرشته: خدا ...این چیه ساختی؟چرا اینقد چکه میکنه؟! خدا: ای فرشته ی ابله!اینا که چکه نیس!بهش میگن اشک ! فرشته: خوب باشه ...اشک...حالا چرا انقد اشک میاد ازش؟! خدا:...
-
روزانه ها(۷)...(پست۲۲)
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 12:15
سلام! من خوبه خوبم! شمام خوبه خوبین ؟؟؟!؟!؟ مامی صبح رفت مدرسه ثبت نامم کنه! وای خدا!!!!!!! من نمیخوام تابستون تموم شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا به هرحال! تابستون زیاد خوبی نبود!راستش به من که زیاد خوش نگذشت! اصلا میدونین چیه... خستگیه مدرسه ها از تنم بیرون نرفت!بیشتر خسته شدم! از یه طرف دیگه......
-
باران،بارانی کرد(5)...(پست21)
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 11:50
اینجا فقط دل من است که میگوید مخاطبی ندارد جنگ عشق وعقل من تمامی ندارد. در این جنگ دل من شکست میخورد احساسم ترک بر می دارد چشمانم بارانی میشود وبیخواب تونیستی ببینی چه دردی است. هرگز هم نخواهی فهمید...
-
عدالت خدا(۳)...(پست20)
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 16:18
یک شب مردی در خواب دید که با خدا روی شنهای ساحل قدم میزند. و از آنجا تمامی مراحل زندگیش را میدید... ناگهان متوجه شد که در مواقع شادی و خوشحالیش همواره دو رد پا روی ساحل است ... جا پای خودش و جای پای خدا.... اما در مواقع سختی و ناامیدی فقط یک رد پا بر روی شنها وجود دارد آن مرد با گلایه از خدا پرسید: چرا؟ در مواقع...
-
رروزانه ها(۶)(پست۱۹)
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 02:33
سلام... من امشب خیلی داغونم...خیلی گرفته است حالم... خلاصه بگم... داشتم م۳ پریشب نوحه ها رو گوش میکردم... اما میدونین چی دیدم... یه چیز بد یه چیزی که به نظر خودم یه فاجعه است... حس کردم دارم لطافت روحمو از دست میدم... حس کردم گناه داره منو کم کم انقد آلوده میکنه که ذره ای از پاکیم نذاره... من امشب دیدم دلم داره سنگ...
-
باران،بارانی کرد(4)...(پست18)
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 15:01
دیشبــ خودمــ دیدمــ ... دیدمــ کهــ چهــ بارانیــ میبارید... خودمــ دیدمــ کهــ بهــ خاطر مظلومیتــ علی چهــ سیلیــ روانــ بود... خودمــ دیدمــ کهــ داستانــ علیــ دلهارا چگونهــ به آتشــ کشید... و خودمــ دیدمــ کهــ من چه قدر با عاشقانشــ فاصله گرفته امــ... و چهــ فرقیستــ بینــ منــ و آنها... بار دیگر یافتم حقیقت...
-
روزانه ها(۵)(پست۱۷)
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 12:43
سلام... خوب نیستم شما خوبین؟ چه خبرا؟ دیشب چی کارا کردین؟ ... من چی کار کردم!؟ هیچی... فقط غصه خوردم فقط خجالت کشیدم! اما حتی لیاقت توبه کردن رو هم نداشتم... دیشب پای چت بودم!تا ساعت ۲... یه لحظه پاشدم برم بیرون واسه دستشویی... وقتی اومدم برگردم تو اتاق دیدم تی-وی روشنه و مامان داره گریه میکنه... تو نت کسی منتظرم...
-
تولدش مبارک...(پست۱۶)
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 22:09
امشب بعد از ساعت ۱۲ رسما روز تولد یکی هس که یه زمانی بود اما دیگه نیست... من بهش تبریک میگم نمیدونم شاد شه یا غمگین ... و متاسفانه اصلا برام مهم نیس که چی میشه ... چون یه حسی بهم میگه برا اونم مهم نیس من به یادش باشم و تبریک بگم یا نه... اما خوب تولدشه دیگه!براش آرزو ی موفقیت دارم!شما هم واسش دعا کنید که همیشه شاد...
-
روزانه ها(۴)(پست۱۵)
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 17:40
مجددا سلام ... منــ کهــ خوبــ نیستمــ!شما ها چهــ طورینــ...!؟ حتما الانــ میگینــ "چرا خوبــ نباشیــ بارانــ...؟" ... خوبــ راستشــ منــ خستهــ امــ... از روزمرّگیــ... از یکنواختیــ.... از اینکهــ شبا تا ۲-۳ بیدار باشمـ و صبح ها همــ از وقتیــ کهــ بیدار میشمــ یعنیــ حدودا ساعت۱۱-۱۲ بیامــ نتــ و بهــ...
-
عدالت خدا(۲)...(پست۱۴)
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 09:27
سلام ... خوبین!؟ امیدوارم که باشین... خوب اگه یادتون باشه پست۱۱ "عدالت خدا"بود... نوشته بودم یکی از دوستام یه اتفاقی براش افتاده بود... در واقع یه عزیزی رو از دست داده بود... خیلی حالش گرفته بود... داشت باهام درد و دل میکرد... میگفت"کو اون عدالتی که میگن خدا داره!؟" و این حرفا... من در ادامه ی اون...
-
باران،بارانیـــــــ کرد(3)...(پست13)
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 20:38
هوا گرفتهـــــــ بود... باران میبارید... کودکیــــ آهستهـــ گفت : خدایا گریهـــ نکن ! درستــ میشهـــ !!
-
روزانه ها(۳)(پست۱۲)
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 23:13
امروز یه جوری بود.... من دل یکی که دوسش داشتم رو شکستم... زیاد به روی خودش نیُورد ... یهو تغییر کرد انتظار داشتم کلی بد وبیراه بگه و تموم ... اما یه جوری برخورد کرد که... فک کنم میخواست منو شرمنده تر کنه... نمیدونم.... گفت منو بخشیده اما... حتی از این هم مطمئن نیستم... اصلا حس خوبی ندارم... ولی فک کنم این که من و اون...
-
عدالت خدا(۱)...(پست11)
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 21:24
سلام! همین اول بگم امشب حرف خاصی ندارم! فقط یه پست میدم که یه چیزی گفته باشم! خوب خوبین!؟! خوش میگذره!؟! چه خبرا؟! من که فردا قراره برم کتابخونه.... وای ییی ییییی یییی یییییی یییییییی یییییی ی ییییی یییی ی!خدا به دادم برسه حالا بگذریم! یه روز با یکی از دوستام داشتم صحبت میکردم! خیلی حالش گرفته بود!بعد بحثو کشوند به...
-
روزانه ها(2)(پست10)
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 15:10
سلام خوبین !؟ من خوبه خوبم ! آخه چن روز پیش یه اتفاقی افتاد که کلی خندیدم ! توی پست۷ -------> "روزانه ها(۱)" ----------> نوشته بودم که باید برم کانون و حسش نیست و اینا ... همون عصر درست وقتی که میخواستم اماده شم برای رفتن ... یکی از بچه ها زنگ زد گفت در کانون پلمپ شده ... وای خدا ... چه قد من خندیدم!...
-
وقتی تو میرفتی (پست۹)
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 14:03
وقتی تو می رفتی آن روز را هرگز فراموش نمی کنم روزی که تو می رفتی اشکهایم را هرگز فراموش نمی کنم آنها که به یادت سرازیر شد قلبم را هرگز فراموش نمی کنم آن که شدت تپشش مرا " لو " داد چشمهایم را هرگز فراموش نمی کنم آنهایی را که به زمین دوخته شدند تا نبینی رازشان را تا نبینی دودویشان را ... پاهایم می لرزند چانه...
-
باران،بارانی کرد(2)...(پست۸)
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 14:05
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم ...
-
روزانه ها(1) (پست۷)
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 13:08
سلام خوبین؟! من بدنیستم!هنوز نفس میکشم ... آخ من چه قده خوابالو شدم... تا 12 خواب بودم... البته حق دارم شبا تا 3 بیدارم... به هر حال... امسال ماه رمضون یه جوریه.... حال و هوای قبلو نداره... ولی خوب بازم خوبه... من که خیلی دوسش دارم از اینم بگذریم! عصری کانون زبان دارم... وای خدااااااا... چه قد چندش آور ... 10 شهریور...
-
باران،بارانی کرد(۱)...(پست6)
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 18:53
باران بارید... بارید و با باریدنش پالتو ی دخترک بارانی شد... نامه ی کوچکی که در جیب پالتو بود را نیز باران،بارانی کرد... دخترک دستش را با حالتی نگران در جیب پالتویش کرد و تکه کاغذی کوچک بیرون آورد... آه... چه میدید؟!!!!! باران تنها خاطره ی محبوب از دست رفته اش را هم از او گرفت؟!!! باورش نمیشد... باچشمانی اشک آلود مدام...
-
چه می خواهم...؟!(پست5)
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 19:32
دلمان بسیار تا بسیار گرفته است و اندکی غصه میخوریم.... میان تمام چیزاهایی که با عنوان خواسته ها و ناخواسته ها به سراغمان می آیند گم شده ایم... آه... ای کاش میدانستم چرا خواسته ها و نا خواسته هایم درست برعکس داشته ها و نداشته هایم است...