رروزانه ها(۶)(پست۱۹)

سلام... 

من امشب خیلی داغونم...خیلی گرفته است حالم...  

خلاصه بگم... 

داشتم م۳ پریشب نوحه ها رو گوش میکردم... 

اما میدونین چی دیدم... 

یه چیز بد 

یه چیزی که به نظر خودم یه فاجعه است... 

حس کردم دارم لطافت روحمو از  دست میدم... 

حس کردم گناه داره منو  کم کم انقد آلوده میکنه که ذره ای از پاکیم نذاره... 

من امشب دیدم دلم  داره سنگ میشه... 

دیدم واسه علی و داستانش اشکم نمیاد... 

دیدم با پریشب فرق کردم...  

 

فقط یه دعا کردم... 

اینکه این آخرین شب قدرم نباشه... 

میدونین... 

الانم بغض کردم... 

اگه این آخریش بوده باشه به خودم ظلم بزرگی کردم.... 

برام دعا کنید... 

خیلی دعا کنید... 

واقعا به دعاتون  نیاز هست...  

 

 

                        خدایا...تنهام نذار...من بهت نیاز دارم... 

باران،بارانی کرد(4)...(پست18)

دیشبــ خودمــ دیدمــ ... 

دیدمــ کهــ چهــ بارانیــ میبارید... 

خودمــ دیدمــ کهــ بهــ خاطر مظلومیتــ   علی    چهــ سیلیــ روانــ بود... 

خودمــ دیدمــ کهــ داستانــ علیــ دلهارا چگونهــ به آتشــ کشید...

و خودمــ دیدمــ کهــ من چه قدر با عاشقانشــ فاصله گرفته امــ... 

و چهــ فرقیستــ بینــ منــ و آنها...  

بار دیگر یافتم حقیقت زندگیمــ را...راهمــ را...و دروغهاییــ که در آنها گمــ شدهــ بودمــ... 

دیشبــ  فهمیدمـ منـ  هستمــ اما نهــ آنچه کهـ انتظار داشتمــ باشمــ...

و دیشب فهمیدمــ من آنی نیستم که مدتــیـــ بودم...

و فهمیدمــ که فاصله گرفتنــ چه قدر آسان است... 

و بازگشت چه قدر دشوار... 

 

                                                            

روزانه ها(۵)(پست۱۷)

سلام... 

خوب نیستم 

شما خوبین؟ 

چه خبرا؟ 

دیشب چی کارا کردین؟ 

... 

من چی کار کردم!؟ 

هیچی... 

فقط غصه خوردم 

فقط خجالت کشیدم! 

اما حتی لیاقت توبه کردن رو هم نداشتم... 

دیشب پای چت بودم!تا ساعت ۲... 

یه لحظه پاشدم برم بیرون واسه دستشویی... 

وقتی اومدم برگردم تو اتاق دیدم تی-وی روشنه و مامان داره گریه میکنه... 

تو نت کسی منتظرم بود!مجبور شدم بیام باز... 

ولی اونو پیچوندم و رفتم گوش دادم...  

اون درکم کرد!و خدا رو شکر به جا اینکه دلشو بشکونم یه کم به خود اوردمش... 

این شبا تو کل سال یه باره! 

نباید از دستشون داد...

من فقط از یه چیز خوشحالم! 

اینکه لیاقت اشک ریختن واسه مظلومیت علی(ع) رو داشتم... 

از این بابت خیلی خوشحالم...

تولدش مبارک...(پست۱۶)

امشب بعد از ساعت ۱۲ رسما روز تولد یکی هس که یه زمانی بود اما دیگه نیست... 

من بهش تبریک میگم 

نمیدونم شاد شه یا غمگین ... 

و متاسفانه اصلا برام مهم نیس که چی میشه ...

چون یه حسی بهم میگه برا اونم مهم نیس من به یادش باشم و تبریک بگم یا نه... 

 

اما خوب تولدشه دیگه!براش آرزو ی موفقیت دارم!شما هم واسش دعا کنید که همیشه شاد زندگی کنه... 

 

 

روزانه ها(۴)(پست۱۵)

مجددا سلام 

... 

منــ کهــ خوبــ نیستمــ!شما ها چهــ طورینــ...!؟ 

حتما الانــ میگینــ "چرا خوبــ نباشیــ بارانــ...؟" 

... 

خوبــ راستشــ منــ خستهــ امــ... 

از روزمرّگیــ... 

از یکنواختیــ.... 

از اینکهــ شبا تا ۲-۳ بیدار باشمـ و صبح ها همــ از وقتیــ کهــ بیدار میشمــ یعنیــ حدودا ساعت۱۱-۱۲ بیامــ نتــ و بهــ همینــ ترتیبــ  تا شبــ... 

بهــ نظرمــ خیلیــ مسخرهــ استــ و بیــ خود....  

 

داریمــ بزرگــ میشیمــ... 

هر روز کهــ میگذرهــ بیشتر بهــ مرگــ نزدیکــ میشیمــ  و بدونهــ توجهــ بهــ اینــ موضوعــ نفســ میکشیمــ و پیشــ میریمــ...  

خودمــ رو مثالــ میزنمــ... 

منــ هیچــ هدفــ خاصیــ تو زندگیمــ ندارمــ کهــ دنبالــ کنمــ... 

.  

چهــ خوبــ بود اگهــ اینجوریــ نبود...